بدون عنوان
اینجا 9/5/93 ما با دایی احمد اومدیم تو پارک شهمیرزاد خیلی خوش گذشت با اینکه خیلی سرد بود توی تابستون ولی خیلی خوش گذشت ...
نویسنده :
مامان زهره
17:38
بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
سلام عزیزم امروز 7/5/93 روز عید فطره داریم میریم جنگل تو توی ماشین دایی احمد نشستی وداری عاشقونه آهنگ گوش میکنی ...
نویسنده :
مامان زهره
22:24
بدون عنوان
بدون عنوان
بدون عنوان
سلام عزیزم وقتی کوچکی دنیا را قشنگ میبینی نقاشی هایت را گرم وصمیمی میکشی ساده وبی آلایش تو خورشید را گرم تر از خودش میکشی وگل را زیباتر از تصویر خودش تو باران را مثل قطره مروارید زیبا و براق میکشی تو حس عجیبی داری دنیا فقط در اطراف تو جاریست وبزرگتر نیست امیدوارم همیشه زندگی برات همینطور وزیبا ودلنیشین دستان کوچکت را میبوسم وبرای این دستان کوچک آرزوی کشیدن چیزهای بزرگ وفراتر از بزرگی ها رو دارم ...
نویسنده :
مامان زهره
1:43
بدون عنوان
هر روز در پنجره زندگیم آفتاب را به نظاره مینشینم گرم است امید آور است مطبوعست وپر از انرژی اما عزیزانم هر چه گشتم نتوانستم صداقت همدلی رو که توی شماست در او بیابم پنجره کوچک زندگیم را هر روز به سوی شما باز میکنم تا همیشه عطر صمیمیت زندگی را که خدا به من هدیه کرده از نفس های گرمتان استشمام کنم عاشقتم خدا به خاطر این عشق ها ...
نویسنده :
مامان زهره
2:29